شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۶

جهان تربیت، قسمت ششم

کتاب‌خوانهای نسل ما دینی بزرگ دارند به کتابهای طلایی انتشارات امیرکبیر. این سری کتابهای کودکان ابتدا در ده-دوازده مجلد منتشر شد، هر جلد قصه‌ای معروف و محبوب را در پنجاه صفحه خلاصه کرده و بازنوشته با نثری مناسب نوآموزان دبستانی. فندق شکن، پشه بینی دراز، دیوید کاپرفیلد، الماس آبی، دلاوران میزگرد، جک غول کش از این سری است. حالا اما به شصت وشش شماره رسیده، آخرین آنها امیرارسلان است. بعد از انتشار مجموعه قصه‌های زنده‌یاد صبحی در "قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب" توجهی بیشتر به ادبیات خاص کودکان جلب می‌شود، و داستانهایی از هانس کریستین اندرسن و برادارن گریم بارها به روایات گوناگون انتشار می‌یابد. در کنار این کتابها دو مجله کیهان بچه‌ها و اطلاعات کودکان هم هفتگی منتشر می‌شوند، با یک دنیا قصه دنباله دار و داستان مصور و شعر و نقاشی. و البته بی‌مناسبت نیست یاد شود از خانم عاطفی که مانند صبحی در رادیو ایران قصه می‌گوید سالها. برنامه‌هایی که در کنار داستان شب و جانی دالر و صبح جمعه کلاسیک می‌شوند

باری، افسوس که با تغییر منزل، ناگزیر به شعبه نوساز مجیدیه منتقل می‌شوم. وقتی فغان و هوارم به آسمان می‌رسد که نمی‌خواهم از دوستان جدا شوم، دکتر بنی‌احمد قول می‌دهد ملاقات آنان را میسر کند برایم. عجیب آن که دست کم یک بار به وعده وفا می‌کند و در ماه اول یا دوم یک روز در ساعت ناهاری، فرشید پریور را با ماشین مدرسه به ساختمان جدید می‌فرستد تا ساعتی با هم باشیم

نیک‌بختی است باز در جوار آقای پوریوسفی بودن. بار دیگر درسی از او می‌گیرم که تا ابد همراهم می‌ماند. بعد از ناهار روی نیمکتی نشسته‌ام که او هم در کنارم می‌نشیند، نمی‌دانم چه صحبت می‌شود و چه می‌گویم که نگاهم می‌کند، از آن نگاهها، و می‌گوید همیشه حد نگه دار، و بعد مشروح می‌کند که اصلا حد چیست و چطور نگاه بایدش داشت

اما از معلمها، امسال آقای مهندسان فارسی و متعلقات درس می‌دهد و آقای پورنصر حساب و هندسه. آقای مهندسان هر وقت فرصتی باشد و فراغتی از درس وزارتی، حافظی از دفتر می‌آورد که به نوبت باید بخوانیم تا او شرح دهد. عجیب است که در سر راه به معلمهای فارسی نازنین برمی‌خورم تا هر روز شیفته‌تر شوم. آقای پورنصر هم عالی است در حساب، ولی در ساختمان قدیمی خیابان بهار حساب ششم را آقای شاد درس می‌دهد که از آن معلمهای معروف در کل تهران است. او را چند نوبت، به خصوص آخر سال به مجیدیه می‌فرستند تا تقویت کند ریاضی ما را. مرابحه و مساله‌هایی که یک مجهول را باید فرض کرد عمده درس حساب است و شکلهای سه بعدی و دستور محاسبه حجم و سطح کل و سطح جانبی شاه بیت هندسه

در شعبه مجیدیه ساختمانهای پسران و دختران دو سوی یک حیاط است، و وسط حیاط بین دو قسمت نرده کشی. کسی مخالفتی ندارد که بچه‌ها از قسمتهای بازشوی نرده‌ها رد شوند، ولی ظاهرا قانونی نانوشته دختر و پسر را جدا نگاه می‌دارد، شاید هنوز سن ترجیح دوستی با جنس مخالف نرسیده. اینجا با مطبخ و رستوران بزرگ ناهار را هم مدرسه می‌دهد. سوای حصه‌ای که اول در سینی به هر نفر می‌دهند، خانم بنی‌احمد با دیسهای بزرگ غذای اصلی در سالن می‌چرخد و با مهربانی (هر چند هنوز بداخلاق است!) اصرار می‌کند هر که سیر نشده بگوید. نمی‌دانم چرا اوایل سال با این صحنه یاد فیلم اولیور تویست می‌افتم، نه آن نسخه قدیمی که دیوید لین کارگردانی کرده، آن که به صورت سری از تلویزیون پخش می‌شود

آخرین صحنه‌هایی که از دبستان در پس ذهن نشسته امتحانات نهایی است. حوزه امتحانی یک مدرسه بزرگ دولتی است و با ماشین مدرسه به آنجا می‌رویم. روز اول در امتحان حساب در تبدیل یکی از واحدهای مدل قدیمی (سیر و مثقال و بقیه) که اصلا دوست ندارم اشتباه می‌کنم. روز دوم، بعد از دیکته، امتحان شفاهی فارسی است. ممتحن غریبه است ولی برای دل قوی داشتن بچه‌ها آقای مهندسان هم در گوشه‌ای از اتاق نشسته، و وقتی کار من به انتها می‌رسد به رویم لبخندی می‌زند، یعنی که بیست را گرفتم. این لبخند و چهره مهربان آقای مهندسان پاداش شش سال تلاش در جهان تربیت است، که هرگز فراموش نخواهم کرد

توضیحی برای خواننده‌ای که نمی‌داند، زمان ما شش سال دبستان بود و شش سال دبیرستان. تازه دو سال بعد خانم دکتر فرخ‌رو پارسا وزیر آموزش و پرورش، دبستان را پنج ساله کرد، سه سال دوره راهنمایی تحصیلی تاسیس کرد، و دبیرستان را به چهار سال تقلیل داد

توضیح دوم، نمونه‌ای از سرمشقهای دکتر بنی‌احمد در تصویر دیده می‌شود با خط من، اما میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است! در این سرمشقها بیشتر ترکیب دو به دوی حروف تمرین داده می‌شد و لذا از تکرار حرفهای هم‌شکل و گذاشتن نقطه صرفنظر می‌شد

جهان تربیت، قسمت پنجم

پنجشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۶

جهان تربیت، قسمت پنجم و نیم

فراموش کردم بزرگ‌ترین اتفاق ورزشی این دوره را تعریف کنم. تیم ملی فوتبال ایران با پیروزی دو بر یک در برابر اسرائیل در فینال (در واقع بازی آخر، چون بازیها دوره‌ای است)، قهرمان آسیا می‌شود. تیم با یک گل عقب است که همایون بهزادی معروف به سر طلایی، که در بازی قبلی با برمه صدمه دیده، با داروهای مسکن به میدان می‌آید و نتیجه را عوض می‌کند. حسین کلانی گل می‌زند و بعد قلیچ. عزیز اصلی دروازه‌بان است و مصطفی عرب و مهراب شاهرخی و کاشانی و دیگران در تیم هستند. این پیروزی باعث می‌شود اکثر بچه‌ها به فوتبال رو آوردند. من هم تحت تاثیر عزیز اصلی ابتدا گلر (دروازه‌بان) می‌شوم و بعد شماره هشت می‌دوزم به پشت پیراهنم تا کلانی شوم. به خصوص وقتی که دکتر بنی‌احمد از حسین که دانشجوی معماری است دعوت می‌کند به مدرسه آید، و او کلاس به کلاس می‌گردد و با همه خوش و بش می‌کند. تا سیزده سالگی که به تنیس رو می‌آورم فوتبالیست می‌مانم، بعد از آن هم همیشه تماشاگر جدی آن خواهم بود

جهان تربیت، قسمت پنجم
جهان تربیت، قسمت ششم

سه‌شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۶

جهان تربیت، قسمت پنجم

آقای پوریوسفی اولین آقا معلم است. کلاس پنجم را با او شروع می‌کنیم، همه درسها. به قدری از این جنتلمن می‌آموزم که حد ندارد، نه فارسی و حساب، که اصول ادب و اخلاق. به یکی از همکلاسیها می‌گوید پایت را نکش روی زمین موقع راه رفتن، بلند کن و بگذار تا صدای لخ‌لخ ندهد. چهل سال بعد در آن سر دنیا هر وقت همکاران شرق دوری می‌خزند و روی اعصاب راه می‌روند، با خودم می‌گویم کاش معلمی مثل آقای پوریوسفی داشتند! هرچه هست، معلمی از آب درمی‌آید که تا عمرباقی است دوستش خواهم داشت

آقای پوریوسفی دستی هم در بسکتبال دارد. بچه‌ها عاشق روزهایی هستند که ظهر دو تیم مسابقه می‌دهند، یکی با کاپیتانی آقای پوریوسفی و دیگری با سردستگی محمود زجاجی که بسکتبالیستی قهار شده. چقدر مهیج می‌شود این بازیها، به خصوص با نمایشهای آقای پوریوسفی، که از وسط زمین توپ را شوت می‌کند و گاهی هم گل می‌شود

مقدر است که آقای پوریوسفی بعد از دو ماه به شعبه تازه تاسیس مدرسه در مجیدیه منتقل شود به عنوان ناظم. نازنین مردی مهربان که قبلا ناظم بوده، آقای بهمن، جای او را می‌گیرد تا غصه‌ام کمتر شود. مزاحی تکراری دارد خطاب به کامبیز غفاری که چرا با آب دهان مرده می‌نویسی؟! نه که همیشه جوهر او کمرنگ است، چرایش را نمی‌دانم. کامبیز حالا سوای درسهای اصلی احترامی هم درنقاشی دارد، در چشم به‌هم زدنی کارتونهای بتمن و سوپرمن می‌کشد و با ماژیک که تازه به بازار آمده رنگ می‌کند. اصراری خاص دارد آقای بهمن که در گفتن واحد، مثلا بر حسب متر، حسب را به فتح اول و دوم بگوییم و نه به سکون سین

اول سال کتابهایی به قطع بزرگتر با عکسهای چهار رنگ به دستمان می‌دهند، تاریخ و جغرافی، اولین بار. اولی از مادها می‌گوید و اژی‌دهاک و هگمتانه، دومی از شهرهای ایران و گندم و جو. مرد درسهای حفظی نیستم، و پدرم به زحمت کورش و خشایارشا را در حافظه می‌نشاند، با این تفاوت که تاریخ معشوقم می‌شود بعدها، جغرافی منفور. این که کجا به کجاست و نقل کجا داستانی دیگر است، ولی آخر به من چه که کجا چه محصولی دارد و چه سوغاتی

امسال انشا هم کاملا جدی می‌شود. یکی از جلسه‌های اول سال خود دکتر بنی‌احمد به کلاس انشا می‌آید وسرنخی به دست می‌دهد که همیشه با مقدمه‌ای کوتاه (اورتور؟) انشا را شروع کنیم، طوری که موضوع به اختصار برای خواننده روشن شود. سپس اصل مطلب را مطرح کنیم و گسترش دهیم (دولپمان در فرم سونات؟) و در آخر نتیجه‌ای ضمنی (کادانس یا فرود؟) ارائه دهیم، با احتراز از کلیشه‌هایی نظیر پس ما از این انشا نتیجه می‌گیریم که علم بهتر است و گوسفند مفید است. چند بار که موضوع آزاد داده می‌شود برای انشا، قلمم میدان می‌یابد و نوشته‌ام بین معلمان و مدیر دست به دست می‌چرخد. سالها بعد می‌شنوم که دکتر بنی‌احمد بعد از کلاس ششم به مادرم سفارش کرده که البرز به درد فلانی نمی‌خورد، او نویسنده یا هنرمند خوبی خواهد شد. کفر است این، شاپسرش پزشک یا مهندس باید باشد، فقط

از همین سالهاست تصاویری مات و مبهم که از شله‌زرد پزان مادرم در ذهن دارم. وقتی سه فرزند اول از دست می‌روند در ماههای اول، و خواهر بزرگم باقی می‌ماند در آن سالهای آغازین دهه بیست، شله‌زردی نذر می‌شود که در بیست وهشتم صفر بارگذاشته شود. سالها بعد، آن گاه که من هم به جمع چهار خواهر اضافه می‌شوم، کیلوهای شله‌زرد هم اضافه می‌شود، اسم امامی مجتبی هم در گوشم می‌خوانند با اذان

غروب قبل از بیست وهشتم، از ماشین مدرسه که پیاده می‌شوم، سراپا شوقم که روز موعود رسید. همه فامیل یک به یک از راه می‌رسند و در حیاط بزرگمان جمع می‌شوند، جایی که مستخدمی قاسم نام، قبلا آجرهایی چیده و دیگ چند منی را روی آنها گذاشته و هیزمها را بینشان. یکی زعفران می‌ساید، دیگری بادام خلال را آماده می‌کند و هر کسی به کاری. پختن که تمام می‌شود، نوبت کشیدن در ظرفهای بلوری است و بعد نوشتن روی شله‌زرد با دارچین، بیشتر بر دست خواهر بزرگم که تسلطی دارد بر قشنگ نوشتن یا الله و یا حسن و یا فاطمه، مثل نوشتن با قلم بر کاغذ. بیشتر مهمانها بعد از شام می‌روند، چند نفر نزدیک‌ترها، اغب خاله‌ها، شب می‌مانند. صبح روز بعد قابلمه‌های بزرگ آماده شده را با بسته‌های سیگار هما به بیمارستانهای روانی می‌برند. وظیفه بچه‌ها هم که در تمام این دو روز روشن است، بازی و بازی، چقدر کیف دارد، کمتر همه یک جا جمع می‌شوند چنین

جهان تربیت، قسمت چهارم
جهان تربیت، قسمت پنجم و نیم
جهان تربیت، قسمت ششم

جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۶

سیصد روز باران

طبیعت یاور ایرانی است؟ بعد از سه ماه یا بیشتر که روی خورشید خانم را ندیدیم در این شهر قشنگمان، سه‌شنبه بیستم مارس که بعد از ظهرش تحویل سال بود آفتاب از پس پرده درآمد

عکسهایی از باران مداوم ونکوور زیبا در بلاگ انگلیسی ببینید

پنجشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۶

جهان تربیت، قسمت چهارم

اولین بار در کلاس چهارم دو معلمی می‌شویم، البته در درسهای اصلی، غیر از انگلیسی و موسیقی. خانم شاهین فارسی درس می‌دهد و متعلقاتش، خانم قائم‌مقامی حساب و هندسه. کمی هم بداخلاق است خانم قائم‌مقامی، برخلاف خانم شاهین که از مهربانترین معلمهاست. چکهای خانم قائم‌مقامی بد صدایی دارد، دردش را نمی‌دانم. یک بار هم که پای تخته یک اشتباه می‌کنم در تقسیم، می‌گوید باید کلاه بوقی تنبلها را سر فلانی بگذاریم، بعد که سه روز از گریه نمی‌افتم، بغلم می‌کند و بچه‌ها را به شهادت می‌گیرد که شوخی کرده و بلافاصله رو به کلاس چشمک زده! چقدر ناز می‌پروراندند شاگرد خوبها را

امسال دیگر ارشد شده‌ایم (سه سال دوم) و می‌توانیم در یکی از گروههای پلیس مدرسه یا پیشاهنگ یا شیربچه شرکت کنیم. من پیشاهنگ می‌شوم. کلی خیابانها را زیر و رو می‌کنیم با مادرم تا کامل شود ملزوماتم، از شلوار و پیراهن کرم با سردوشی، واکسیل زرد، کمربند طوسی و کلاه سرمه‌ای با آرم فلزی پیشاهنگی، تا خنجر که به کمربند وصل می‌شود و سوت فلزی که به جیب پیراهن آویخته می‌شود. شعارمان "هر روز یک کار نیک" است. دفترچه‌ای هم برایمان صادر می‌شود که مربی مافوق در آن هر چه یاد می‌گیریم ثبت می‌کند، هشت نوع گره، مخابره با سوت، بالا رفتن از طناب تا دو متر، آتش درست کردن و خیلی کارهای دیگر. سالی دو سه بار هم به اردوی منظریه می‌رویم و چادر می‌زنیم و آموخته‌ها را تمرین می‌کنیم، وای که چقدر خوش می‌گذرد

سالی یک بار هفته پیشاهنگی داریم. در این هفته کارهای نیک باید بیشتر شوند، و فعالیتهایی هم خارج از برنامه داشته باشیم. اکثر بچه‌ها فروشندگی سیار را انتخاب می‌کنند، از جمله من. به تقلید فروشنده‌هایی که در سالن سینما (بله، سالن نمایش!) سیگار و بیسکویت و تخمه می‌فروشند، تخته‌ای درست می‌کنیم که با دو بند به گردن وصل می‌شود. روی آن اجناسمان را عرضه می‌کنیم و دور مدرسه می‌چرخیم. من اغلب بیسکویت و گز و لواشک می‌فروشم، چه عرض کنم، بدون وجه تقدیم می‌کنم به دوستان، هر که بخواهد! دکتر بنی‌احمد هم برای تشویق کسب و کار، گزی می‌خرد که بهایش را یک قران می‌گویم، دو تومن در بساطم می‌ریزد، نه فقط من، همه پیشاهنگان فروشنده

باری، وه که اولین خلاف هرگز از خاطر نمی‌رود. شبی تنبلی می‌کنم و پاکنویس دیکته نمی‌نویسم، موقع نشان دادن مشق و تکلیف سعی می‌کنم با تند ورق زدن خانم شاهین را گول بزنم، می‌فهمد، الآن مطمئنم. ولی هیچ نمی‌گوید. دفتر را امضا می‌کند، اما، نگاهی به من می‌اندازد که آب می‌شوم و سراپا سرخ. به خودم قول می‌دهم هرگز دیگر تکرار نکنم، نه مشق ننوشتن را، تلاش به فریب دادن معلم را

امسال هندسه جدی‌تر شده و از حساب جدا. شکلهای دوبعدی و مساحتها عمده درس است، و بعد ترکیب آن با حساب که مثلا اگر بخواهیم حیاطی به طول و عرض کذا را با موزاییکهای سی سانتیمتری فرش کنیم چند موزاییک لازم است. و البته تبدیل واحدها هم از همین مساله ساده شروع می‌شود از مترمربع به سانتیمترمربع، و بعد در حساب پی‌گیری می‌شود با گرم و مثقال و سیر، جین و دوجین و نیم‌دوجین و بسیاری واحدهای دیگر. هنوز بعد از این همه سال نمی‌فهمم چه اصراری است که جین را نیم دوجین بگوییم. بعدها در آن سر دنیا هر وقت بسته‌های چهارتایی لیوان و قاشق و چنگال را می‌بینم در فروشگاهها، بسته‌های شش تایی یا نیم‌دوجینی خودمان به خاطرم می‌آید

اما در همین سالها دو تکنیک جدید سینمایی هم ارائه می‌شود. اول فیلمهای هفتاد میلیمتری با صدای استریوفونیک که از سینما دیاموند خیابان روزولت شروع می‌شود با اشکها و لبخندها. دیگری سینه‌راما که پرده عریض و سه تکه‌اش در سینما آتلانتیک نصب می‌شود اول بار، و با فیلم دیدنیهای روسیه افتتاح می‌شود. این فیلم اشکها و لبخندها هم حکایتی می‌شود برای من، بارها خواهمش دید بعدها، به کنار، باعث می‌شود به سر وقت آکوردیون یک خواهرم و ویولن خواهر دیگر بروم و سعی کنم آهنگها را بدون نت در بیاورم، با دوبله بی‌نظیر فیلم در ذهن، دو، دو شب نخوابیدم، الی آخر. آکوردیون بالاخره رام می‌شود، ولی ویولن ناکوک سواری نمی‌دهد، هر چند با سرمشق آقای فهمی، ژستهایش را خوب بلدم

جهان تربیت، قسمت سوم
جهان تربیت، قسمت پنجم

یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۵

عیسی مسیح

وقتی که آندرو لوید وبر و تیم رایس به سال 1970 اپرای راک عیسی مسیح را تصنیف کردند هرگز تصور نداشتند که این اثر به اثرگذارترین موزیکال قرن تبدیل می‌شود. این فکر نو که از اولین اپراهای راک بود و شاید بهترین آنها، سه سال بعد در لندن به روی صحنه تاتر رفت و نه ماهها که سالها روی صحنه ماند. بعد هم فیلمی بر اساس آن تهیه شد. قابل تصور است که کلیسا چه جنجالی راه انداخت و با تصویر کردن مسیح مهربان به آن شکل مخالفت کرد، که البته این مخالفت در دنیای متمدن ره به جایی نمی‌برد، سهل است، تماشاگرانی بیشتر را به سالن تاتر می‌کشاند

باری، دو قسمت از این اپرا را بشنوید. در قسمت اول، که اولین صحنه است پس از اورتور، یهودای اسخریوطی عیسی را مورد پرسش قرار می‌دهد، و در قسمتهای بعدی، مریم مجدلیه با آوازی تغزلی و زیبا سعی می‌کند مسیح را آرامش دهد

Andrew Lloyd Weber / Tim Rice
Jesus Christ, Superstar
A Rock Opera

Jesus Christ: Steve Balsamo
Judas Iscariot: Zubin Varla
Mary Magdolene: Joanna Ampil

Scene 1, Heaven on Their Minds, 0.99 Mb 4:13 Mins
Scene 4, Everything’s All Right, 1.07 Mb 4:33 Mins

شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۵

جهان تربیت، قسمت سوم

کلاس سوم با خانم خوشنویس شروع می‌شود. و با اولین دوست دخترم، مهناز بهرامی. همسایه‌ای داریم که پزشک و سرهنگ ارتش است و عصرها در منزل مطب دارد، دکتر بهرامی. بعدها بارها از مادرم می‌شنوم که حقی بزرگ بر گردنم دارد و چند بار از خطر نجاتم داده است. دخترش مهناز یک سال از من کوچک‌تر است و از چند ماه پیش همبازی شده‌ایم، حتما با صلاحدید بزرگ‌ترها. از مدرسه‌اش راضی نیستند، لذاست که به توصیه مادرم اسمش را در جهان تربیت می‌نویسند و دیگر در سرویس هم با همیم، هرچند من جلو و او در نیمکتهای عقب. بیشتر عصرها با هم مشق می‌نویسیم و درس حاضر می‌کنیم. بعد هم بازی، از منچ و مار وپله و ایروپولی، تا قایم موشک (باشک) و بازیهای دیگر. گاهی هم که اجازه داریم به استثنا، بیشتر خانه هم بمانیم، با هم تلویزیون می‌بینیم، ماوریک و بت مسترسون، فراری و دکتر کیلدر، گروه نجات و کهکشان (با دکتر زاخاری اسمیت و کله پوک آهنی بی‌مصرف)، و البته کارتون فلیکس، که مصور آن هم در کیهان بچه‌ها چاپ می‌شود

از سرگرمیهای خاص جهان تربیت مشاعره است. رقابتی فشرده داریم در این مورد، و حتی به توصیه خانم خوشنویس کتاب مشاعره مهدی سهیلی را می‌خریم که بیشتر شعرها یا بیتهایی را گلچین کرده که با حروف کم-استفاده شروع شوند یا خاتمه یابند. در همه مدرسه دو سه نفر به جایی می‌رسیم که دیگر حریف نداریم. حتی با ث هم شعر بلدیم، ثریا کرد با من تیغ بازی، عطارد تا سحر افسانه سازی... یک قلم خودنویس شیفرز هم از دکتر بنی‌احمد جایزه می‌گیرم به همین مناسبت. و البته بارها به سبب خطم که چیزی شده بین خط قشنگ پدرم و خط دکتر، قلم خودنویس لامی و کتاب افسانه‌های بوعلی سینا و جایزه‌های دیگر دریافت می‌کنم

در همین دوره ماشین کوچولوی اسباب بازی در جعبه‌های مچ‌باکس رایج می‌شود و کم‌کم کلکسیون این ماشینها جای هسته تمر هندی را می‌گیرد، هر چند که قیمتش برای آن روز به نسبت گران است، ماشینهای معمولی هشت تومن، اگر درش باز شود و چرخش فنری باشد ده تومن، و ماشینهای خفاش (بتمن) و جیمز باند (گلدفینگر) دوازده تومن

از تنبیه در جهان تربیت گفتم، از تشویق هم بگویم. اول این که در این مدرسه، به دستور دکتر بنی‌احمد، شاگرد اول و دوم معنی ندارد. این را در ذیل کارنامه موقتی هم تذکر داده‌اند تا اولیا نپرسند، و حتی معدل هم در این کارنامه محاسبه و درج نمی‌شود. هر چند از سال چهارم که تقسیم یاد می‌گیریم خودمان فوری معدل را حساب می‌کنیم و مقایسه. به طور معترضه بگویم که از معدلهای بیست کیلویی امروز هم خبری نیست، نوزده به بالا فقط از معدود ممتازان هر کلاس بر می‌آید. اما تشویق، اول کارت امتیاز داریم، سبز که عادی است و قرمز که عالی است. معمولا کارتها را معلمان می‌دهند و ناظمها مهری دارند که اگر بر کارت بزنند ارزش آن را دو برابر می‌کند. با ده کارت سبز یا پنج قرمز، تقدیرنامه برایمان صادر می‌شود، و این برای شاگردان ممتاز سالی دو سه بار اتفاق می‌افتد. به تصمیم آموزگاران یا ناظمها یا مدیر، جایزه‌هایی هم داده می‌شود که بیشتر کتاب یا قلم خودنویس است

تصویر از کلاس سوم است. خانم خوشنویس ورقه امتحانی من را نگاه می‌کند

جهان تربیت، قسمت دوم
جهان تربیت، قسمت چهارم

چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۵

جهان تربیت، قسمت دوم

ما گلهای خندانیم
فرزندان ایرانیم
خاک ایران زمین را
بهتر زجان می‌دانیم
ما باید دانا باشیم
هشیار و بینا باشیم
از بهر حفظ ایران
باید توانا باشیم
آباد باش ای ایران
آزاد باش ای ایران

از ما فرزندان خود
دلشاد باش ای ایران

خدا را شکر که همه به کلاس دوم آمده‌ایم. معلم جدید خانم شاملوست، به علاوه آقای فهمی و معلم انگلیسی مثل سال قبل. دوست جدیدی که سال اول را در انگلستان گذرانده و تازه با خانواده به ایران آمده به کلاس اضافه می‌شود، و خیلی زود دوست صمیمی می‌شود، دوستی که هنوز هم بعد از چهل وسه سال دوست است. پدرش دکتر علی پریور، از اولین طبیبان کودکان ایران است، و ماهی دوماهی برای معاینه و کنترل قد و وزن به مدرسه می‌آید

بوفه مدرسه چسبیده به ضلع شرقی ساختمان مرکزی است. شکلات کشی، که بالاخره یکی از دندانهای شیریم را بیرون می‌کشد، ده شاهی است، یعنی دو تا یک قران. چیپس و پپسی، هنوز در بطریهای کوچک، دو زار یعنی دو ریال است، و ساندویچ کالباس پنجزار. می‌گویند این "زار" مخفف هزار است، ولی نمی‌فهمم و هرگز هم نخواهم فهمید هزار چه؟ اگر هزار دینار باشد که می‌شود ده ریال و نه یک. نمی‌دانم. امسال که بزرگ‌تر شده‌ایم و از ایزوله اجباری ناهار در کلاس در‌آمده‌ایم، برای ناهار امکان دیگری هم غیر از قابلمه خانگی و ساندویچ بوفه داریم، چلوکباب، که باید قبل از ساعت ده به دفتر مدرسه سفارش دهیم. ظهر که می‌شود شاگرد چلوکبابی سینی به سر می‌آید با ظرفهای با سرپوش فلزی که با همان غذا را زیر و رو می‌کنیم تا کره آب شود. وای که چه مزه‌ای دارد. سالها بعد چلوکباب با این در فلزی می‌شود از آرزوها

کم کم داریم اطرافمان را بهتر می‌بینیم. حالا می‌فهمیم که آن بانوی به زعم ما بداخلاق که بیشتر مواظبت از بهداشت و تمیزی می‌کند، همسر دکتر بنی‌احمد است. و یاد می‌گیریم آن سرپوشیده کوچک که سقفش برزنت رنگی است و تنبیه‌گاه خوانده می‌شود چیست. بچه‌های بی‌انضباط را ناظمان به زیر چادر می‌فرستند و کسی را که مشق یا پاکنویس ننوشته معلمان. بعد از خوردن زنگ کلاس، یکی ازناظمان به تنبیه‌گاه می‌رود و ساکنان موقت آن را دلالت می‌کند. البته گاهی هم دلالت به چکهایی منجر می‌شود که می‌گویند مال آقای بهرامی آبدارتر است. ما بچه‌های سربراه البته در تنبیه‌گاه گوشه بازی می‌کنیم، هرگاه خالی از سکنه باشد

بازیهای مرسوم در زنگهای تفریح و ساعت ناهاری متنوع است. بزرگترها بیشتر بسکتبال و فوتبال بازی می‌کنند، و کوچک‌ترها لی‌لی هشت خانه و دوز. برای دوز صفحه‌های مقوایی سبز رنگ خط‌کشی شده در دفتر مدرسه موجود است که باید از خانم مسگرا، بانویی مهربان و همیشه خوشرو که کارهای دفتری مدرسه را برعهده دارد امانت بگیریم. به عنوان مهره هم از هسته تمرهندی استفاده می‌کنیم، که هر کسی باید برای خودش جمع کرده باشد

اما واقعا که حکایتی است این کتابنویسی. به عنوان تکلیف عید، باید در یک دفتر جدا عین کتاب فارسی را بنویسیم. مادر و خواهرها هم نقاشیهای کتاب را می‌کشند و رنگ می‌کنند تا "عین" تر شود! وای به روزگار کسی که صبح چهاردهم فروردین کتابنویسی را نیاورده باشد. سر وکارش با تنبیه‌‌گاه است، ولی گویا با دلالتهای جدی‌تر. پاکنویس حساب هم از آن کارهای شاق است

دو سه نفری که شاگردهای ممتاز هستیم، ظهرها باید به نوبت در کلاس بمانیم و دیکته تصحیح کنیم. مداد قرمز سوسمار نشان هم باید خودمان داشته باشیم. هنوز مشق و دیکته و همه چیز با مداد نوشته می‌شود. خط‌کشی دو حاشیه هر صفحه هم از ضروریات است. هر چند از سال سوم از قلم خودنویس استفاده خواهیم کرد، دکتر بنی‌احمد که خطی بی‌نهایت قشنگ دارد، هر روز سرمشق پلی کپی شده می‌دهد تا کم‌کم قوسها و شکسته‌نویسی را یاد بگیریم. "منت خدای را عز وجل" را تا "از دست و زبان که برآید" هر روز باید بنویسیم

جهان تربیت، قسمت اول
جهان تربیت، قسمت سوم

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۵

جهان تربیت، قسمت اول و نیم

چند نکته در تکمیل قسمت اول باید اضافه کنم. مهم‌تر از همه، عکسی که از صحن حیاط مدرسه گذاشته‌ام، گفته‌اند بهتر از این نبود؟ آن را یکی از هم‌کلاسیهای عزیزم اخیرا گرفته، از ساختمانی که تقریبا متروک شده، اگر نه که چهل وچند سال پیش همین حیاط همه رنگ بود و نور و زندگی

یکی از دوستان با مهری زیاد یاد کرده از آقا تقی که هم راننده بود و هم ظهرها قابلمه‌های غذای بچه‌ها (همان قابلمه‌های دو یا سه طبقه با دسته پلاستیکی رنگی) را گرم می‌کرد. و هم از دوج کلت دکتر بنی احمد که گاهی برای رساندن چند محصل، به استثنا، به ناوگان مینی‌بوسهای مدرسه اضافه می‌شد

دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۵

جهان تربیت، قسمت اول

پاییز چهل ودو، ساعت هشت بامداد، دبستان پسران جهان تربیت. زندگی تحصیلی با زنگی شروع شد که صفحه‌ای فلزی بود و با چکش بر آن می‌زدند و به دیوار ضلع جنوبی ساختمان مرکزی، جنب تنبیه‌گاه آویخته بود.

رو به شمال صف می‌بندیم، به طرف صفه‌ای که با چند پله از حیاط جدا می‌شود و ورودی ساختمان مرکزی است. سمت راست پلکانی است که به زیر زمین می‌رود، که آشپزخانه است و سالن غذاخوری که بعد از ناهار سالن نمایش فیلم می‌شود. نمی‌دانم اولین بار با چه معجزه‌ای یاد می‌گیریم در صفهای منظم روانه کلاسها شویم. از آن چند پله که بالا می‌روی، در اشکوب اول دو کلاس اول است، سمت چپ اول الف که آموزگارش خانم سیرتی است، و سمت راست اول ب که معلمش خانم نابغی است

در جنب در ورودی این دو کلاس نیمکتی هست تا مادران بچه‌هایی که بی‌تابی می‌کنند آنجا بنشینند، تا هر وقت لازم باشد. من هم از این دستم! نازنین مادرم با دو انگشت اشاره و وسط مخابره می‌کند که می‌خواهد دو دقیقه بیرون برود و سیگاری چاق کند. منصرف می‌شود وقتی می‌بیند لب و لوچه‌ام آویزان شده. بعدها می‌فهمم که دکتر بنی‌احمد، مدیر دبستان، که روانشناس تربیتی کودکان است، اعتقاد دارد بچه باید تا نه سالگی در آغوش مادر باشد

باری، خانم سیرتی شکلهایی بر تخته می‌کشد که باید در دفتر شطرنجی تقلید کنیم. اولین دوست مدرسه‌ای عبدالرضا طوسی است که کنارم می‌نشیند، البته دوست صمیمی نخواهد بود. چشمم را که می‌بندم، اسمهایی دیگر هم رژه می‌روند. فرشید پریور، کامبیز غفاری، اردشیر کیارش، محمود زجاجی، سیمانتوپ، لاجوردی، آوینی، بکتاش، علایی، سیستانی زاده... با چند نفری از این فهرست هنوز با تلفن و ایمیل در ارتباطم، و الباقی این شبحهای کودکی، گنگ و محو، با دیدن عکسهای کلاسی شفاف می‌شوند. کلاس اول کامبیزغفاری دوستم می‌شود، صمیمی. او هم اشک می‌ریزد به پهنای صورت که به من نگویید غفارجباری، که فامیلی کاملش است، فقط بگویید غفاری، که تا ابد رویش می‌ماند. مادرهای دو بچه اشکریز گپ می‌زنند بعد از کلاس، و دو بچه دوست می‌شوند به تبع مادران

کجا بودم؟ هان، آقای فهمی به کلاس می‌آید با ویولنی که عاشق عوض کردن حلزون سر دسته‌اش است با صورتکهای چوبی که گویا خودش می‌سازد. فافافا فافافا، سرود شاهنشاهی می‌زند. یادم نیست چند جلسه یا چند ماه طول می‌کشد که یادش بگیریم و بخوانیم. سالهای بعد کتاب جلد آبی سرودهای مدارس را به اهتمام عزیز شعبانی می‌خریم و دهها سرود دیگر یاد می‌گیریم، سرود معلم، مادر، نمی‌دانم اسمش چیست سرودی که ربع قرن اگر شاها دارد و ما رب قرن می‌گوییم، چه می‌دانیم ربع یعنی چه! بعد معلم انگیسی می‌آید، نازنین بانوی مهربان ارمنی که اسمش نمی‌نشیند در خانه حافظه

ناظمها سه نفرند، آقای بهرامی، آقای حبیبی، و مستر شریف که چون انگلیسی هم درس می‌دهد چنین خوانده می‌شود. روز که تمام می‌شود، نوارهایی با رنگهای گوناگون به سینه‌مان سنجاق می‌کنند که نشان می‌دهد با کدام سرویس باید برویم. من با سرویس محمد آقا هستم که با پنج تومانی سبزی که مادرم در کفش گذاشته من را جلو کنار خودش می‌نشاند، واین ماهانه محمدآقا تا آخر دبستان برقرار می‌ماند. می‌گویند محمدآقا بهترین راننده سرویس است و فقط او در راه داستان امیرارسلان می‌گوید. هنوز به دلم مانده که در عقب ماشین چه می‌گذشت، جایی که دو ردیف نیمکت بود، یکی برای پسران و یکی برای دختران که ساختمانشان یک بلوک فاصله داشت با ما، به تعبیر فرنگیان. پسرانه در خیابان بهار، دخترانه در صنیع‌الدوله

جهان تربیت، قسمت اول و نیم
جهان تربیت، قسمت دوم

یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۵

آریاهای باخ

کتلین بتل از یکی از زیباترین صداهای آسمانی سوپرانو لیریک برخوردار است. ایزاک پرلمن، از سوی دیگر، از بزرگترین ویولنیستهای بازمانده معاصر است. جمع آمدن این دو در اجراهایی از آریاهای آوازنویس بی بدیل تاریخ موسیقی، باخ بزرگ، به ضبطی کم نظیر از شرکت دویچه گرامافون منجر شده است

در بلاگ انگیسی دو قسمت از این سی‌دی را بشنوید

دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۵

وحید

یک ویدیوی کوتاه از وحید خادم میثاق

ایگور اویستراخ

اولین صفحه‌هایی که خریدم هنوز به یاد دارم به روشنی، مثل این که دیروز بود آن پاییز سی و دو سال پیش! اولی سنفونی نهم بتهوون بود با رهبری استوکوفسکی، همان لئوپولد که گاهی شیاد سکوی رهبری ‌خوانده‌اندش، ولی هر چه باشد تنظیمهایش از کارهای باخ برای ارکستر شاهکار است. دومی کنسرتوی بتهوون بود با اجرای استرن با همراهی فیلارمونیک نیویورک زیر باتون برنشتاین. تنها چیزی که بلد بودم، برادر بزرگ یکی از دوستان سپرده بود هر صفحه‌ای با اجرای برنشتاین یا اورماندی دیدی بخر بی درنگ. اما سومی، یک رویش کنسرتوی می مینور مندلسون بود و روی دیگرش کنسرتوی لاماژور موتزارت، نمره پنج، یکی با اجرای داوید اویستراخ و دیگری با اجرای ایگور اویستراخ. روی جلدش تصویر یک جعبه مستطیلی با دو ویولن در آن. وه که چهار سال است دستی از سر عشق به صفحه‌هایم نکشیده‌ام، ولی تصاویر روی جلد یکایکشان در ذهنم است هنوز

این همه مقدمه کردم تا بگویم چه سخت است پسران در سایه پدران قرار گیرند تا هرگز ندرخشند چنان که شایسته‌اند. نمونه‌اش این ایگور اویستراخ که هرگز از سایه پدرش نتوانست به در آید. تا بود داوید، صفحه‌هایی منتشر می‌شد با اجرای هر دو یا ویولن ایگور و ویولای داوید یا ویولن ایگور و رهبری داوید. همین. داوید که رفت ایگور هم به محاق رفت

علی‌ای‌حال، یک سی‌دی دیدم از اجراهایی از پدر و پسر، دو اتود-کاپریس از وینیافسکی را پسندیدم و گفتم قسمت کنم (کلیشه‌های جدید فارسی!) این پسند را با دوستان. بشنوید

Henryk Wieniawski
Etude-Caprices for two violins Op.18
No. 4 A Minor
390Kb 1:36 min
No. 5 E Major
470Kb 1:55 min
Violins: David & Igor Oistrach

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵

تمرین نوازندگی، نگاهی دیگر

کتابی به دستم رسید به خامه ثقیل لرد یهودی منوهین، که در سال 1986 در هفتاد سالگی نویسنده انتشار یافته است. قلم منوهین فاخر است و سنگین، شاید به سبب سبک زندگی بریتانیایی، با پس زمینه اصل و نسب روسی

باری، در این کتاب، منوهین هفتاد ساله به تعلیم ویولن‌نوازی پرداخته، اما با نگاهی نو. نوازندگی را چون ورزشی دانسته که گرم کردنی جدی لازم دارد. تصورم این است که چند قسمت کوتاه از این کتاب می‌تواند جالب توجه ویولنیستها و علاقه‌مندان این ساز باشد. تصاویری از نرمشهای باور نکردنی منوهین در این سن هم در آلبومی گذاشتم برای دوستداران این نوازنده

در اوایل کتاب، بعد از چند نرمش تذکر می‌دهد: البته غذا هم باید خورد! من بیشتر دانه‌های غلات می‌خورم و میوه و ماست. در هتلها بیشتر ماهی سفارش می‌دهم و سالاد و سیب زمینی و سبزیجات و گاهی سوپ، اما، در چهار چیز امساک جدی دارم، مشروب الکلی، شکر، نان سفید و شیرینی... قبل از کنسرت یک موز و یک پرتقال واجب است

در جایی دیگر عطف توجه می‌کند به این که اکثر ویولنیستهای مطرح معاصر، کلیمیان روسی‌الاصل هستند، شاید به سبب زندگی اندوهبار و تاریک نسل گذشته‌ که به مهاجرتهای جمعی وادارشان می‌کرد و فرزندان را به هنر و به خصوص موسیقی تشویق می‌کردند... پدر و مادرم من را هدیه‌ای از بالا می‌خواندند

اما جالب‌ترین قسمت شاید، فهرستی است از آنچه باید در جعبه ویولن همیشه همراه داشت، به گمان منوهین: ناخنگیر، سیم اضافه، کلیفون، قیچی، پارچه نرم و دستمال کاغذی، شانه، مداد، عکسهای فامیلی، و صدالبته سکه‌های شانس

تعریف منوهین از هنرمند آماتور هم ملح خاص خود دارد: دوست دارم آماتور باشم اگر طبق تعریف آماتور را کسی بدانیم که عاشق کارش است! همیشه چنین تصور کرده‌ام که آدمها حرفه‌شان را دوست نمی‌دارند. پس من آماتورم و نه حرفه‌ای

بیشترین تاکید منوهین در خطاب به مبتدیان، تمرین هر چه بیشتر صداهای آرام (پیانو) است. بارها تکرار می‌کند که صداهای قوی را خوب درآوردن از همه کس ساخته است، و آنچه بیشترین انرژی را می‌گیرد از ویولنیست، صداهای پیانو تا پیانیسیمو است

هر چه تورق می‌کنم در این کتاب، در هر صفحه‌ای مطلبی باارزش (یا بامزه دست‌کم) می‌بینم، ولی تطویل مطلب از حوصله بلاگ خارج است. فکر می‌کنم چه خوب بود آنان که دستی به قلم دارند و علاقه‌ای و حوصله‌ای دارند و وقت و جوانی، به جای برگرداندن روزمره و با شتاب مدخلهای کم مایه ویکیپدیا به این‌گونه منابع گرانبها رو می‌آوردند

پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۵

مارسیز

سرود ملی فرانسه ترانه‌ای بود که کلود ژوزف روژه دو لیسل در بیست وپنجم آوریل 1792 در استراسبورگ تصنیف کرد. روژه دو لیسل افسر رسته مهندسی ارتش و هم آهنگساز بود. روزی که این ترانه را ساخت بر آن نام "سرود رژه ارتش راین" نهاد و به مارشال نیکولاس لوکنر تقدیم کرد. اما قضا را خواست این بود که با نخستین جرقه‌های انقلاب، اهالی مارسی در بدو ورود به پاریس این سرود را سر دهند، تا نامش به همین سبب به سرود مارسیز تغییر یابد و سده‌هایی بعد سرود ملی شود

ملودی اصلی سرود مارسیز در بسیاری از آثار آهنگسازان متاخر شنیده می‌شود، و از جمله چایکوفسکی از آن برای تصویر کردن ارتش فرانسه در اورتور 1812 استفاده کرده، ولی اولین بار برلیوز در حوالی سال 1830 آن را بازسازی و تنظیم کرد

یکی از زیباترین و در عین حال باشکوه‌ترین اجراهای این سرود بی تردید از آن میری ماتیو خواننده زیبای فرانسوی از نسل ماست. قسمتی از این اجرا را بشنوید

سرود مارسیز
اجرای میری ماتیو
در حد یک ونیم دقیقه در 340 کی بایت

Online dictionary at www.Answers.com
Concise information in one click

Tell me about: