سه‌شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۵

البرز، تکمله

خوشحالم. به راستی تعدادی بی‌شمار تلفن و ایمیل گرفتم از دور دنیا، که دوست داشته‌اند سری شش قسمتی یادداشتهای البرزم را. حتی از دوستان مدرسه رضاشاه کبیر هم خواننده داشته‌ام که با بذل محبت زیاد برایم کامنت هم گذاشته‌اند. ممنونم بی‌حد

دو نفری هم تذکری داشتند که همان طور که خودم هم نوشته بودم، بهتر بود گلایه‌های سی و چند سال بیات شده را وارد داستان نمی‌کردم در قسمت ششم. اما یادداشتی هم با ایمیل گرفتم که تایید می‌کرد گله‌ام را. بخوانید

... یادم رفت اضافه کنم در مورد بهنیا که اولین سالی که اومده بود دبیرستان یکی از اولین کلاسهایی که داشت با ما بود . اولین جلسه کلاس بود . خیلی برامون شاخ و شونه کشید و همونطور که گفتی از خودش تعریف کرد و بعد دفتر حضور و غیاب رو برداشت و از بخت بد اولین (و آخرین ) کسی را که صدا زد پای تخته من بودم . رفتم و همه چیز رو درست و حسابی جواب دادم . وقتی سوال و جواب و از رو خونی تموم شد گفت برو بنشین نمره ات پنج . باورم نمیشد . کارد میزدی خونم در نمی اومد . منی که تمام عمر نمر ه هام بالای 15 و 16 بود برای اولین بار در عمرم اون هم بیگناه این نمره رو گرفته بودم . البته حالیم بود که من در واقع قربانی شده بودم برای زهر چشم گرفتن از دیگران . ولی کار درستی نبود و هیچ دبیر دیگری این کارو نمیکرد . البته باید اضافه کنم که بعد ها این نمره رو در معدلم وارد نکرده بود . در واقع فقط و فقط برای زهرچشم بود

این نوشته ویراسته نشده، و به شکل اصلی است

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵

البرز، قسمت ششم

چه خاصیتی است که بعضی معلمان و دبیران در خاطر می‌مانند همه عمر، به نیکی و با عشق؟ اما چه خوب که بسیار کم است تعداد آنان که به بدی در حافظه می‌مانند. یکی از اینان بهنیا نامی است که انگلیسی پنجم را درس می‌دهد، آدمی بسیار بی‌ادب، خودپسند، خشن، و کم‌سواد. خیلی سعی کردم چنین ننویسم بعد از سی ویک سال، ولی باید گفت و نوشت. بعد از سه سال تحصیل در انجمن ایران وامریکا با معلمهای امریکایی، و با سابقه انگلیسی خوانی در دبستان، نمره بیست از بیستم در این درس تضمینی بود، همیشه. این استاد بهنیا اما علاقه‌ای داشت که نوزده بدهد، با نهایت تلاشی که می‌کرد شاید بتواند از آن هم کمتر دهد! یک بار بحثمان شد بر سر تلفظ "تنیس"، که حضرت استادی با تکیه (اکسنت یا آکسان) بر بخش دوم خواندند، و حقیر به عرض مبارکشان رساندم تکیه بر بحش اول باید باشد. وه که مثل این که ساعتی پیش بود. استاد با دست بالا برده به نشانه سیلی قریب‌الوقوع بالای سرم آمد که فضولی موقوف. گفتم جرات دارید بزنید... فریاد برآورد از کلاس بیرون رو! نه، بدتر، از کلاس بیفت بیرون! بگذریم، هنوز بند از بندم می‌گسلد یادآوری واقعه. دوست نمی‌دارم این نوع خاطره را

از آن نازنینان اما، یکی آقای روحانی است که فارسی و تاریخ ادبیات درس می‌دهد. تا بخواهی دل به دل می‌دهد و گپ می‌زند. با درک علاقه من به شعر، دقایقی بیرون کلاس به تجزیه و تحلیل فرم و عروض درس جدید می‌پردازد، و من هر کلمه‌اش را عاشقانه می‌بلعم. این روحانی آن روحانی ادبیات ششم نیست. آن یکی اردشیر روحانی است، با دکترای ادب فارسی، که به نوبه خود از بزرگوارانی است که از نسل قبل به یادگار مانده، بسیار متین، مؤدب، فهیم و مهربان. از نسلی است که هنوز الفهای وسط را "او" می‌گویند، رستم دستان را مثلا رستم دستون می‌گوید

گویا دکتر اردشیر روحانی بی خبر و مقدمه، به کلاس ششم کشید قصه را

عجب کلاسی است اما ششم... از ناظمی آنتیک، زنده یاد گلبابایی بگیر تا یک به یک دبیران. شکر که از تاریخ و جغرافی و طبیعی خلاص شدیم امسال. از آزمایشگاهها شروع کنم. آزمایشگاه شیمی با مهندس نورآیین است، همان که شیمی چهارم را هم در محضرش بودیم. آزمایشگاه فیزیک را مهربان مردی اداره می‌کند، آقای وحید نامش. در جلسه‌ای که به مبانی فیزیک صوت مربوط است، دیاپازونی را به صدا می‌آورد و از من می‌پرسد کدام نت است، آخر اکثر دبیران می‌دانند که دلبسته موسیقیم و دستی بر ویولن دارم. می‌گویم "سل" است، می‌گوید "دو" است، و تا احساس دماغ سوختگی آزارم ندهد دلداری می‌دهد که تشخیص نسبی نتها از همه موسیقیدانان ساخته است، چنان که یک نت را به ویولنیست بدهی، هر چهار سیم را نسبت به آن کوک می‌کند. اما تشخیص مطلق نت از هر گوشی ساخته نیست، و به نوابغی چون موتزارت اختصاص دارد

انگلیسی را آقای زمینی درس می‌دهد، که همسری امریکایی دارد، زبان را خوب می‌شناسد، و در پلی‌تکنیک هم تدریس می‌کند. علاقه‌ای عجیب به من دارد. هر از گاهی اشاره می‌کند به من که هم درس و هم شخصیت را از این جنتلمن یاد بگیرید. چه کیفی دارد شنیدن این جور تمجید از معلم، هر چند حریفان می‌گویند با تربیت امریکاییش و با اشاره به کراواتم که اغلب در مدرسه می‌زنم، جنتلمنی که می‌گوید حالت تمسخر دارد

از نوابغ، هر چند دبیران ششم همه نابغه‌اند، آقای بحرانی است، که نامش به خاطر کتاب جبر و مثلثات معروف به جبر بحرانی-زاوشی که با همکاری آقای زاوشی نوشته فراگیر است. جبر و مثلثات ششم ریاضی را شوخی می‌داند، به جای آن لم یاد می‌دهد برای تستهای کنکور. به سبب برجستگی قسمتی از بدن، عنوانی خاص بر او گداشته‌اند که بماند. دیگری علی نعیمی است که شیمی آلی درس می‌دهد. فرمولهای مواد آلی را همزمان با دست راست از سمت راست تخته و با دست چپ از سمت چپ شروع می‌کند و شگفت آن که درست در وسط همه چیز جفت وجور می‌شود! تازه با سه رنگ گچ بین چهار انگشت. کارش که تمام می‌شود به ته کلاس می‌رود و تا ما فرمول را بنویسیم لختی می‌خوابد! به علی چهار دست وپا معروف است به همین دلیل

هرگز نفهمیدم آن درس هندسه ترسیمی و رقومی به چه کار می‌آید؟! درسمان دادند و یاد گرفتیم چطور "اپور" بکشیم به کسر همزه اول، که تصویر دوبعدی خاصی است از نقشه سه بعدی، اما نه به دردی خورد و نه در خاطر ماند

اما باید اعتراف کنم که در این کلاس شوم یک نفر را هم به قتل رساندیم! آقای مهماندوست دبیر حساب استدلالی، که در تابستان بعدی سکته کرد و فوت کرد. می‌گویند آن قدر که بچه‌ها اذیتش می‌کردند دق کرد. استقرای ریاضی تکیه کلامش بود، که محصلان طور دیگری می‌گفتند

باری، گل معلمهای ششم اما آقای میرحسینی است که فیزیک درس می‌دهد. از آنهاست که هرگز چنته‌اش خالی نمی‌شود و در جواب فی‌البداهه کم نظیر است. شوخی خاصی هم با من دارد که موجب نشاط دوستان است. می‌داند که سیمهای ویولن به ترتیب می-لا-ر-سل کوک می‌شوند و نام دارند، قسمت عمده فیزیک ششم هم فیزیک صوت است در دو بخش تارهای لرزان و لوله‌های صوتی. هر از گاهی طعنه می‌زند که مواظب سیم لا باش، اگر پاره شود بد می‌شود. این هم دیگر از دستم در رفت برای آنان که خواسته‌اند سانسور نکنم چیزی را

وه که چه خاطراتی رژه می‌رود در برابر چشمانت اگر ببندیشان چند لحظه. انگار نه سی و چندی سال گذشته از آن دوران. طرفه آن که می‌دانی از آن یاران و همکلاسیان هنوز با چند تایی در تماسی، سهل است، یکی دو نفرشان هنوز بهترین دوستانت هستند... پر گفتم، بس است. گفته‌اند مفصل‌تر بنویس و زود از هر کلاسی نگذر که بعضی قسمتها حلاوتی دارد. خوشحالم از این نظرها، ولی می‌ترسم از حوصله خارج شود... تا بعد

مطلب مرتبط: البرز، قسمت پنجم

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵

عکس

مدتی است به طرزی عجیب عاشق عکاسی شده‌ام. این هم شده سرگرمی جدی سوم (مرض جدید به روایتی) بعد از موسیقی و ادبیات. برای "هابی" بهتر از "سرگرمی جدی" پیدا نمی‌کنم، هست چیزی؟ شک دارم

بگذریم، چندین کتاب از کتابخانه گرفته‌ام و دهها ترفند و تکنیک در آنها خوانده‌ام که کمتر یادم می‌ماند. مشکل سن است دیگر. در ایران که بودیم می‌گفتیم بیماری شناسنامه‌ای. دوربینم هم البته امکان زیادی ندارد، باید با هر چه دارم بسازم

علی‌ای‌حال، در دو پست اخیر بلاگ انگلیسی، "برف" و "ماه نور سایه" چند عکس ببینید که سعی کرده‌ام تمرین کنم آنچه آموخته‌ام

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵

لبخندی بر اشکها

نوشته جدیدم را در صفحه 28 نشریه دانستنیها چاپ ونکوور ببینید. در حروف برنامه "ورد" این مجله نیم فاصله تعریف نشده ظاهرا، پس این که مثلا "می" گاهی جداست و گاه چسبیده اشکال چاپ است و از من نیست

مقاله قبلی "اشکها و لبخندها" که در این نوشته به آن لینک داده شده این‌جاست

یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۵

روزی که کانادایی شدم

هفته گذشته در مراسمی در حضور یک قاضی کانادایی شدیم

در این مراسم عالی‌جناب قاضی حدود سی دقیقه سخنرانی کرد که بیشتر آن دلنشین بود. خلاصه‌ای از قسمتهایی که دوست داشتم چنین است، بی شرح و تفسیر

در این مراسم از شما سه سوگند می‌خواهم. اول سوگند وفاداری به ملکه الیزابت دوم به عنوان سمبل حکومت در کانادا، فقط سمبل، نشان، مثل آن که سوگند وفاداری به پرچم کانادا ادا کنید، یا مثل آن که به برگ افرای روی پرچم احترام بگذارید. ملکه نمی‌تواند به شما امر کند، و شما هم ملزم به اطاعت از او نیستید. دوم سوگند به اطاعت از قانون. شما می‌توانید برای تغییر قانون تلاش کنید، ولی تا قبل از تغییر، الزاما باید مطیع آن باشید. توجه کنید که در کانادا مردمانی با مذاهب متنوع، نژادهای رنگارنگ، زبانهای مختلف، و از چند گوشه دنیا در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کنند. در بسیاری جاهای دنیا حتی یکی از این تنوعها می‌تواند موجب نزاع و کشت و کشتار و جنگ باشد و همین الآن هم هست. تنها دلیل خوشبختی ما با این همه تنوع در کنار هم قانون است، قانونی واحد، بدون استثنا، و بدون تبعیض. و سوم سوگند به کمک به هموطن. قسمت عمده‌ای از نظام اداری کانادا متکی به این کمک است به یکی از شکلهای آن، کار داوطلبی. دو بانو اینجا می‌بینید (هر دو نزدیک به هشتاد ساله) که سالهاست داوطلبانه به وزارت مهاجرت کمک می‌کنند تا این مراسم برای شما بهتر برگذار شود. ما ملتی کوچکیم با فقط سی وسه میلیون نفر، ولی مورد احترام همه ملتهای دنیا. همه ما یک فامیل کوچک هستیم و باید به هم کمک کنیم

راستش همان قدر که به ایرانی بودنم می‌بالم، افتخار می‌کنم و خوشحالم که کانادایی هم هستم، ایرانی-کانادایی

Online dictionary at www.Answers.com
Concise information in one click

Tell me about: